الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

پیشاپیش یلدا مبارک

شب یلدا همیشه جاودانی است / زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است / نشان از سنت ایرانیان است یلدا مبارک   یادش بخیر شب یلدای دو سال پیش که دایی مسعود و سولماز جون نامزد بودن میخواستیم واسشون چله گی ببریم و از آنجائیکه من تک خواهر دایی جونا هستم این مسئولیت خطیر بعهده من بود از طرفی تو  پنج ماهه بودی و کلی هم گریه میکردی وقتی کوچولو بودی وااااای نمیدونی با چه استرس (البته از نوع مثبت)و لذتی بساط شب یلدارو واسه دایی جون راه انداختم .یادش بخیر انگار همین دیروز بود این هم چند تا از عکسهای هنرنمایی مامان البته چون با گوشیم گرفتم بی کیفیته... کیکشونو شکل هندونه سفارش دادم این کدوها رو با لباسها...
27 آذر 1391

شیرین زبونیهای الینا...

عسل مامان جدیدا یه تکه کلام پیدا کردی و هر چی میشه سریع میگی: واقن !!! (واقعا) ضمنا با تمام اشیا و اسباب بازیها ارتباط برقرار کردی و همیشه از طرف اونا با من صحبت میکنی مثلا دیروز با دو تا نی داشتی شیر میخوردی یهو  گرفتیش طرف من و صداتو نازک کردی گفتی: مامان الینا؟ من خیلی گرسنه ام الینا شیر نمیده من بخورم!!! جالب اینجاست که من هم حتما باید جوابشونو بدم وگرنه اعتراض میکنی میگی مامانی ، نی داره با شما حرف میزنه!!! خیلی هیجانی هستی و همیشه با صدای بلند و هیجانی صحبت میکنی مثلا دیشب تا دیدی من یه لباس جدید پوشیدم دویدی طرفم گفتی: مامانی چقدر قشنگ شدی...چقدر عالیه... بیا با هم برقصیم   ...
27 آذر 1391

شیرین کاریهای الینا...

*وقتی میریم بیرون خیلی تنبلی و اصلا راه نمیری و مدام میگی الینا خسته شد یا الینا پاهاش در د میکنه منم تو جواب یه چیزایی میگم که دیشب موقع بازی با خرس پشمالوی گنده ت داشتی دقیقا جمله های منو به اون میگفتی بغلش کرده بودی بهش گفتی: خرسی جوون مامان کمرش درد میکنه ...شما دیجه بزرگ شدی... باید خودت راه بری... باشه عزیزم؟ بعدش صداتو نازک میکردی از زبون خرسی به خودت میگفتی : نه مامانی من خسته ام پاهام درد میکنه و دوباره در نقش مادر گفتی: بااااااااشه عزیزم دلم ...من بغلت میکنم اااااای امان از دست تو موجود کوچک نیم وجبی سیاستمدار *جدیدا شاعر هم شدی و تو خونه میچرخی و شعر میسرایی : یو یو یو یو یو   / دارم...
27 آذر 1391

آموختنی های زندگی

سخنـان نــاب و پرمعنــای زنـدگی در جست‌وجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا؛ زیرا هر آن‌چه زیباست، همیشه خوب نمی‌ماند؛ امـا آن‌چه خوب است، همیشه زیباست . درصد کمی از انسان‌ها نود سال زندگی می‌کنند، مابقی یک سال را نود بار تکرار می‌کنند. نصف اشباهات‌مان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم، احساس می‌کنیم و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می‌کنیم. سر آخر، چیزی که به حساب می‌آید، تعداد سال‌های زندگی شما نیست؛ بلکه زندگی‌ای است که در آن سال‌ها کرده‌اید. همیشه در زندگی‌ات جوری زندگی کن که "ای کاش" تکیه‌ کلام پیری‌ات نشود. چه داروی تل...
26 آذر 1391

پرستاری از پدر...

روز جمعه متاسفانه در اثر سقوط از چهارپایه دست بابا شکست و مجبور شد که عمل جراحی انجام بده و الان دستش تو گچه اولین بار که دست گچ گرفته بابا رو دیدی پرسیدی چی شده عزیزم؟ بابا گفت چیزی نیست افتادم دستم درد گرفت شما گفتی: ها! منم یه بار افتادم پام درد گرفت اما زود خوب شد بعد هم هر چند دقیقه خودتو میزدی دست بابا و میگفتی: آخخخخخخ ببخشید ببخشید و هر کس میاد عیادت بابا حسابی دلبری میکنی و ازشون پذیرایی میکنی و اگه شیرینی برندارن ناراحت میشی و قهر میکنی 2روز پیش هم حوصله ت سررفته بود بهونه پارک گرفتی آقای پدر هم با اون دست گچ گرفته ماشینو برداشت و با هم رفتیم مینی پارک و کلی بهت خوش گذشت(امان از این عشق بی حد پدر!!...
22 آذر 1391

الینا و جشن تولد مامان

قربوووووون تو دختر ملوسم تو جشن تولد مامان خیلی خانوم بودی عزیزم بابا میگفت تولد مامانه الینا جون شما رو به من میگفتی : تولدت مبارک عزیزم چه لذتی داره شنیدن تبریک تولد از لبای کوچولو و خوشگل تو شاهزاده من مجلس گرم کنی هستی در حد تیم ملی پیچی پیچیه معروفتم واسم خوندی دختر طلای مامان. از خونواده خوبم و تمام دوستان و اقوام که زادروزم رو با پیامی محبت آمیز دلچسب تر کردند تشکر ویژه میکنم و ب ه خود میبالم که در این عصر یخی دوستانی دارم که دلشان آیینه خورشید است      پ.ن: روز جمعه آقای پدر در حال نصب حفاظ پنجره از چهارپایه سقوط کرد و دستش شکست واقعا خدا رحم...
18 آذر 1391

تولد مامان

  امسال شب تولدم،می توانم ماه  را ببینم. نگاهش کنم، چشمانم را ببندم، و آرزو کنم برای سالی سرشار از سلامتی و حس زندگی. سالی لبریز از ایمان به خدا، آرامش قلب، محبت به خودم و دیگران، احساس زندگانی، و شاکر بودن به خاطر تمامی نعمات خوبی که خداوند مهربان به من داده اند. سالی نو با دیدگاهی نو از زندگانی. احساس خاصی نیست روز تولد. تنها بهانه ای ست برای آنکه بنشینیم و بیندیشیم سالی را که گذشت چگونه گذراندیم. چقدر نیکی کردیم. چقدر آموختیم و چقدر مهر ورزیدیم. همه این زاد روزها بهانه ای ست برای دگراندیشی در زندگانیمان. آدمی همیشه نیاز به اندیشیدن پیرامون رفتارهای خودش دارد. گاه آدمی تنها زمانی را می خواهد که دور باشد...
16 آذر 1391

سفر مشهد...

هفته پیش به اتفاق باباجون . مادرجون و زن دایی جون  یه سفر یک روزه به مشهد داشتیم که شما خیلی دختر خوبی بودی و اصلا مارو اذیت نکردی(به استثنا اینکه همش میگفتی خسته شدم و راه نمیرفتی )  طی مسیر هم کلا مشغول آرایش کردن خودت و زن دایی جون بودی و با شیرین زبونیهات کلی مارو شاد کردی عزیزم اینجا واسه این آقا پسر پشت چشم نازک کردی و راه نمیدادیش تو کلبه صبح مشغول خرید پرده و رومبلی واسه مادرجون و انتخاب کاشی واسه ساختمونمون بودیم موقع خرید پرده خودتو قاطیه بحث ما میکردی و میگفتی مادرجون من اینو انتخاب کردم بعد میرفتی طرف یه پرده دیگه میگفتی خب اینم واسه دایی جوووووون البته همینجا رسما ازتون عذرخواهی م...
14 آذر 1391

مامان بازی الینا...

عزیز دلم چند روزی از بس سرم شلوغ بود و این ور و اون ور بودیم(زبل خان اینجا -زبل خان اونجا- زبل خان همه جا ) که اصلا فرصت آپ کردن وبلاگتو نداشتم که سر فرصت گزارش همشو واست مینویسم چند شبی هست که جای من و شما عوض شده شما میشی مامان و من میشم الینا اونقدر زیبا نقشتو ایفا میکنی که دوست دارم محکم فشارت بدم تا له شی میگم :مامانی؟ میگی: بله عزیزم دلم میگم:من گرسنه ام میگی: قربوووووونت بشم الان غذا میپزم برات،بعد هم با سرویس قابلمه ای که بابا واست هدیه خریده برای من سوپ میپزی ادای خودتو در میارم میگم مامان من نمیتونم با لوگوها خونه بسازم میگی: عزیزم ناراحت نباش،دوباله تلاش کن (دقیقا جمله هایی که وقتی شما موق...
12 آذر 1391

الینا و محدودیت ها.......

سکانس اول: پفک ضرر داره !    نوشابه ضرر داره ! (جملات تأکیدی مامان به الینا) الینا: باشه مامانی پفک نمیخورم...شیر مقوی میخورم...بزرگ بشم...قدم بلند شه...بتونم از درخت سیب بچینم... سکانس دوم : الینا در پارک مامانی چه هوای خوبیه!!! گرممه این چیه پوشوندی به من؟!!! بهتره بگردم یه دوست واسه خودم پیدا کنم سکانس سوم: الینا: سلام دوستم به به خوارکی داری؟ ببینم چی هست حالا؟ دوست الینا: جوگیر دوربینه فعلاً عکس العملی بابت شریک شدن الینا به خوراکیش نشون نمیده دوست الینا : همچنان جو گیر دوربین تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته و پا به فرار گذاشت...
1 آذر 1391